سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهشتیان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سرود پیوستن


         به نام یکتای بی همتا


     و بعد از رفتن تو آسمان ابری شد وبارید


    دلش از ظلمت دنیا گرفت و بر تن صحرا چه معصومانه می بارید


     هوای چشمهایم آن شب و شبهای دیگر هم


     مثال آسمان تیره و ابری همیشه می بارید


     چه زجری می کشیدم  آن شبها


     وقلب من که از خونش به چشمان پریشانم چه می بارید


     شبی بعد از شب آخر که تو رفتی


    تمام شب دلم در غربت وتنهاییت بارید


    چه معصومانه می رفتی و با خنده به من گفتی:


     فراموشت نخواهم کرد حتی لحظه هایی را که بر من اشک و غم بارید


    همین بود آخرین حرفت و تو رفتی


    و بعد از آن آسمان چشم من ابری شدو بارید !


   


تصویر خیال

هو الجمیل


کلبه ای چوبی


من دلم می خواهد


کلبه ای داشته باشم چوبی


که در آن زمزمه خش خش چوب


بنوازد دل من را


کلبه ام بر لب دریا


و صدای امواج


مثل موسیقی گلهای اقاقی باشد


و درون کلبه


تکچراغی روشن روی میزم باشد


تا که با شعله خود


قصه سوختن شاپرک را گوید


بر لب پنجره اش گل نرگس باشد


تا که روی برگش


شبنم عشق نشیند هر روز


یا که بر گلبرگش


همه تصویر بهاران باشد


بر لب ایوانش نقش مرگ خورشید


که غروب غم وتنهایی دلها باشد


و به دنبال خودش


مرکب نور و سحر را بکشد


روی قالیچه نزدیک اتاقش بنشینم


تا که که مهمان دلم سر برسد


و صدای قدمش


 هم صدا با تک تک ساعت باشد


و صدای باران


همره موسیقی دلها باشد


و قلمهای وجودم هر شب


روی شنهای کنار دریا


همسفر با دل افسرده رازی بشود


که در میان دل من خشکیده است   


یادمان نرود زندگی کنیم

یادمان نرود زندگی کنیم


دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.


تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.



داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:


"عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. "


لابه لای هق و هقش گفت:  "اما با یک روز... با یک روز چه کاری می توان کرد...؟"


خدا گفت:  "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. " و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:


"حالا برو و زندگی کن...  "


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد.


قدری ایستاد... بعد با خودش گفت:  "وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.  "


آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...


او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.


او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:


"او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود...  "


 


 


پسرک عاشقی را می شناسم


پسرک عاشقی را می شناسم


من
پسرک عاشقی را می شناسم
که در آغوشم آرام می گیرد
در خیالم زندگی میکند
در دستانم گل می گذارد
و بر تمامیت من بوسه می زند...
چشم هایش که بی تردید و شفاف
نگاهم کرده است ساعت ها
بر جای جای روحم
آواز سر داده اند
ومن
سرشارم از او
خالی شده ام ز خود
ز پوچی
ز تنهایی
سروده است مرا
چه نرم
و چه نازک
و من
دخترکی میشوم
در دستان نوازشگر او
می سراید مرا
می نوازد مرا
می نشاند مرا
در عمیق ترین زوایای ذهنم
آنجا که دیگر
من هستم و او...
 


 




 


این دیوانگیست....




این دیوانگیست ...


 


این دیوانگیست ...
که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم .



این دیوانگیست ...
که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.



این دیوانگیست ...
که امیدخود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.



این دیوانگیست ...
که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.


 
این دیوانگیست...
که همه دستهایی را که برای دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.



این دیوانگست
که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از انها به ما خیانت شده است ...



این دیوانگیست ...
که همه ی شانس هارا لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم ..

این دیوانگیست ...




به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچاراین دیوانگی ها نشویم...