پسرک عاشقی را می شناسم
پسرک عاشقی را می شناسم
من
پسرک عاشقی را می شناسم
که در آغوشم آرام می گیرد
در خیالم زندگی میکند
در دستانم گل می گذارد
و بر تمامیت من بوسه می زند...
چشم هایش که بی تردید و شفاف
نگاهم کرده است ساعت ها
بر جای جای روحم
آواز سر داده اند
ومن
سرشارم از او
خالی شده ام ز خود
ز پوچی
ز تنهایی
سروده است مرا
چه نرم
و چه نازک
و من
دخترکی میشوم
در دستان نوازشگر او
می سراید مرا
می نوازد مرا
می نشاند مرا
در عمیق ترین زوایای ذهنم
آنجا که دیگر
من هستم و او...